سفیر سیمرغ، وبلاگ تخصصی ادبیات فارسی

شعري از حسين پناهي

      مگسی را کشتم

 نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

 طفل معصوم به دور سر من می چرخید

به خیالش قندم

 یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم

 ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

 من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

 مگسی را کشتم



:: موضوعات مرتبط: ایران، شعر، ،
:: برچسب‌ها: شعر،حسین پناهی،ادبیات معاصر،شعرفارسی,
نويسنده : ....


تصنیف مرغ سحر از ملک الشعرای بهار

تصنیف مرغ سحر از ملک الشعرای بهار :

مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پی‌سپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی‌اثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بی‌تاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر، ،
:: برچسب‌ها: تصنیف، مرغ سحر ،ملک الشعرای بهار ,
نويسنده : ....


غزلی از استاد مهرداد اوستا

غزلی از استاد مهرداد اوستا

از درد گفتن

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بی‌درد، ندانی که چه دردیست

 

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌ست

با یاد تو دمساز دل من، دم سردی‌ست

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

از راهروان سفر عشق، در این دشت

گلگونه سرشکی‌ست اگر راهنوردی‌ست

در عرصه اندیشه من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردی‌ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردی‌‌ست؟‌

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بی‌درد، ندانی که چه دردی‌ست

چون جام شفق، موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره زردی‌ست

زین لاله بشکفته در دامن صحرا

هر لاله، نشان قدم راهنوردی‌ست

یا خون شهیدی‌ست که جوشد ز دل خاک

هرجا که در آغوش صبا غنچه وردی‌ست

 



:: موضوعات مرتبط: ایران، شعر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: غزل،شعر،ادبیات معاصر،مهرداد اوستا,
نويسنده : ....