
سیل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه کنان مي کاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و دراين راه تباه
عاقبت هستي خود را دادم
آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چراست ؟
در پي گمشده ي خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبي اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم
***************************
شبي بود و چه فرخنده شبي
آن شب دور که چون خواب خوش از ديده پريد
کودک قلب من اين قصه ي شاد
از لبان تو شنيد
************************
زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي
مي توان در دل اين مزرعه ي خشک و تهي بذري ريخت
مي توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست
*************************
قصه ي شيريني ست
کودک چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
************************
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک ، اما
آيا
باز برمي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد ........
:: موضوعات مرتبط: شعر، شعرمعاصر، ،
:: برچسبها: حمید مصدق, شعر, معاصر,

