سفیر سیمرغ، وبلاگ تخصصی ادبیات فارسی

غرلی از سعدی

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی


:: موضوعات مرتبط: ایران، شعر، انواع ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: سعدی شیرازی, غزل, شعرفارسی, عشق, بی وفایی, عاشقی,
نويسنده : ....


نیستی فریدون مشیری

 

نیستی

 

 

تو نیستی که ببینی ،

                                                                                             چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

                                                                                           چگونه جای تو در زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

                                                                 تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

                                                                   درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

 

به آن تبسم شیرین

به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

                                                                         تمام گنجشکان

                                                                                                  که در نبودن تو

                                                                                                                              مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

 

تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار ...

جواب می شنوم !

.

 

.

تو نیستی که ... ببینی ...

 



:: موضوعات مرتبط: ایران، شعر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: نیستی, فریدون مشیری, اشعار غنایی, شعر معاصر, عاشقانه ها,
نويسنده : ....


حسین منزوی ---خیال خام
Image result for ‫خیال خام پلنگ من‬‎

خیال خام ...

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیدارت

شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری

که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا

بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود******  حسین منزوی



:: موضوعات مرتبط: ایران، متن ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: حسین منزوی-شعر-خیال خام,
نويسنده : ....


تصنیف مرغ سحر از ملک الشعرای بهار

تصنیف مرغ سحر از ملک الشعرای بهار :

مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پی‌سپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی‌اثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بی‌تاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر، ،
:: برچسب‌ها: تصنیف، مرغ سحر ،ملک الشعرای بهار ,
نويسنده : ....


غزلی از استاد مهرداد اوستا

غزلی از استاد مهرداد اوستا

از درد گفتن

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بی‌درد، ندانی که چه دردیست

 

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌ست

با یاد تو دمساز دل من، دم سردی‌ست

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

از راهروان سفر عشق، در این دشت

گلگونه سرشکی‌ست اگر راهنوردی‌ست

در عرصه اندیشه من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردی‌ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردی‌‌ست؟‌

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بی‌درد، ندانی که چه دردی‌ست

چون جام شفق، موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره زردی‌ست

زین لاله بشکفته در دامن صحرا

هر لاله، نشان قدم راهنوردی‌ست

یا خون شهیدی‌ست که جوشد ز دل خاک

هرجا که در آغوش صبا غنچه وردی‌ست

 



:: موضوعات مرتبط: ایران، شعر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: غزل،شعر،ادبیات معاصر،مهرداد اوستا,
نويسنده : ....


بهار

تو

                  تماشا کن

که بهار دیگر

                           پاورچین                      

                                        پاورچین

از دل تاریکی

                                می گدرد

و تو

                در خوابی

و پرستوها می خوابند

و تو

               می اندیشی

                                     به بهار دیگر

و به یاری دیگر...................

 

 

حمید مصدق

                     



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: بهار , حمید مصدق, شعر,
نويسنده : ....


یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است

 

 

یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است
این خبردرکوچه های شهر ما پیچیده است
… … … …
دوره گردی در خیابانها محبت می فروخت
گوئیا او هم بساط خویش را برچیده است
… … … …
عاشقی می گفت روزی روزگاران قدیم
عشق را از غنچه های کوچه باغی چیده است
… … … …
عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد
عابری این تابلو را دورمیدان دیده است
… … … …
یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است
چشمکش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است
… … … …
می روم از شهر این دل سنگهای کور دل
یک نفر بر ریش ما دلریشها خندیده است

نوشته شده توسط: مصطفی سرداری

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، انواع ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
نويسنده : ....


زندگینامه مولوی 1

 شرح زندگی

جلال الدین محمد در ششم ربیع الاول سال 604 هجری (قرن هفتم) در شهر بلخ دیده به جهان گشود، ایشان اجدادش همه اهل خراسان بوده‌اند. پدرش نیز محمد نام داشته سلطان العلماء خوانده می‌شد و به بهاءالدین ولدبن ولد مشهور، پدرش مردی سخنور بوده، مردم بلخ علاقه فراوانی بر او داشته که ظاهرا همان وابستگی مردم به بهاء ولد سبب ایجاد ترس در محمد خوارزمشاه گردیده است. که در نتیجه آن، مهاجرت بهاءالدین ولد به قونیه گردید. اما از بدشناسی در آنجا نیز تحت مخالت امام فخررازی که فردی بانفوذ در دربار خوارزمشاه بود قرار گرفت.

القاب وی

با لقبهای خداوندگار، مولانا، مولوی، ملّای روم و گاهی با تخلص خاموش در میان فارس زبانان شهرت یافته است.

مسافرتهای وی

جلال الدین محمد در سفر زیارتی که پدرش از بلخ به آن عازم گردید پدرش را همراهی نمود، در طی این سفر در شهر نیشابور همراه پدرش به دیدار شیخ فریدالدین عطار عارف و شاعر شتافت. ظاهرا شیخ فریدالدین سفارش مولوی را در همان کودکیش (6 سالکی یا 13 سالگی ) به پدر نمود. در این سفر حج علاوه بر نیشابور در بغداد نیز مدتی رحل اقامت گزید و ظاهرا به خاطر فتنه تاتار از بازگشت به وطن منصرف گردیده و بهاء الدین ولد در آسیای صغیر ساکن شد. اما پس از مدتی براساس دعوت علاء الدین کیقباد به شهر قونینه بازگشت.

ازدواج وی

جلال الدین محمد در هجده سالگی با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج نمود که حاصل این ازدواج سه پسر و یک دختر بود. پس از فوت پدرش بهاء ولد راه پدر را ادامه داده و به هدایت و ارشاد مردم عمر خود را سپری نمود.

سفر برای تحصیلات تکمیلی

مولوی در عین حالی که مردم را تربیت می‌نمود از خودش نیز غافل نبوده تا جایی که وقتی موفق به دیدار محقق ترمذی گردید خود را شاگرد او کرده از تعلیمات و ارشادات او نهایت بهره‌ها را برده و علی الظاهر و به تشویق همین استادش برای تکمیل معلوماتش رنج سفر به حلب را برخود آسان نموه و عازم شهر حلب گردید. ایشان در شهر حلب علم فقه را از کمال الدین عدیم فرا گرفت و پس از مدتی که به شهر دمشق رفت از دیدار با محی الدین عربی، عارف و متفکر زمانش نیز کمال استفاده‌ها را برده و از آنجا عازم شهر قونیه گردیده و بنابه درخواست سید برهان الدین طریق ریاضت را در پیش گرفت. پس از مرگ محقق ترمذی به مدت 5 سال مدرس علوم دینی گردید که نتیجه آن تربیت چهارصد شاگرد می‌باشد.

 



:: موضوعات مرتبط: ایران، نثر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, زندگی نامه مولانا,
نويسنده : ....


شعر

دل من دیر زمانی است

که می پندارد: دوستی نیز گلی است

مثل نیلوفر و ناز، ساقه ترد ظریفی دارد.

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را دانسته بیازارد!



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر، ،
:: برچسب‌ها: شعر,
نويسنده : ....


سهراب

سهراب، گفتی چشم ها رو باید شست!
شستم ولی...
گفتی جور دیگر باید دید!
دیدم ولی...
گفتی زیر باران باید رفت!
رفتم ولی او نه
..

چشم های خیس و شسته ام را،

نه نگاه دیگرم را

هیچ کدام را ندید
فقط در زیرباران

با طعنه ای خندید و گفت:دیوانه ی باران زده......!!!



:: موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل، شعر، شعر، ،
:: برچسب‌ها: شعر, سهراب,
نويسنده : ....


شعر زندگي چيست؟؟



شعر«زندگی یعنی چه؟» از سهراب سپهری

  شب آرامی بود
 می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
 زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
                                 سهراب سپهری

منبع:hsaffar.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: شعر، انواع ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهري,
نويسنده : ....


شعر

مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگی‌اش آب کـند دریا را
آب روشن شد و عکـس قمر افتاد در آب
ماه می‌خواست که مهتاب کند دریا را
تشنه می‌خواست ببیند لـب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شقّ القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تـا خجالت بکشد، سرخ شود چهره آب
زخم می‌خورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریّه ی گل بود والّا خـورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا را
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
سید حمید رضا برقعی 



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر، ادبیات حماسی، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, حضرت عباس(س), برقعی,
نويسنده : ....


غزلي براي ارتحال امام

ای روح بلند عارفانه                     فریاد رسای این زمانه

با نام تو نامه رهایی                    گردید روان به هر کرانه

این قرن به نام تو مزیّن                 گردیده دگر همه فسانه

از نام ‌تو شعر و عشق و عرفان      زد بر دل عاشقان جوانه

اندوه و غم ات مرا شکسته           تا کرد اَجل تو را نشانه

داریم به دل غم فراغت                با آن همه گریه شبانه

خود سینه به آتشی سپردست      کز هجر تو می کشد زبانه

کی یاد تو می رود زخاطر              خرداد بود فقط بهانه

تا اشک زچشم خود فشانم           با خواندن شعر و هم ترانه

بعد از تو همیشه سرد مانده است   هم شهر و همی درون خانه

باشد زغم جدایی تو                     هر لحظه به هر کجا نشانه

فریاد زند زجان جماران                  چون پیر نشد به آشیانه

در آتش غم نشسته تهران            از خطّ شمال تا خزانه

زآنروی که چهره امام اش             پنهان شده نیست در میانه

رفته است خمینی از بر ما           کی می رود از دل آن یگانه

صابر به شفاعتش امیدی دارد        به جهان جاودانه

 

رحلت آقا خمینی گریه کن

گریه کن ابر بهاری گریه کن           با من از این سوگواری گریه کن

دل ندارد طاقت هجران او           با دل من خود به یاری گریه کن

در فراق چهره مولای خویش           نایداز من هیچ کاری گریه کن

چون دهم شرح غم اش را با کسی           تا همیشه، سوگواری گریه کن

دل به عشق اش داده ام دلداده ام           بهر این دل، دلفکاری گریه کن

می رسد خرداد و داداز یادِ او           کی توانم بردباری گریه کن

سالیانی می رود بی روی او           برجهان و نابِکاری گریه کن

دست ما از دامنش کوتاه شد           زان ما شد بی قراری گریه کن

صابر از دل کی رود اندوه او           در عزایش غصّه داری گریه کن

از خمینی درس دینداری بگیر           برچنان صبر و صبوری گریه کن

محمدتقي صابري

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: غزل, ارتحال امام خمینی(ره), محمد تقی صابری, شعر,
نويسنده : ....


غم بزرگ ملت

خمینی (ره) روح خدا بود در کالبد زمان.مقام معظم رهبری

14خرداد یادآور تلخ ترین حادثه در خاطره ملت ایران،یادآور غم فراق بزرگ ترین الگوی مردم مسلمان ایران در عصر معاصر بود.یادش و راهش همچنان جاوید و پاینده باد.

چراغ غزل

گفتى كه من از روز ازل سوخته بودم                 با داغ چراغ غزل افروخته بودم

آرى من از آن بارقه كوكب چشمت                    دلسوخته، دلسوخته، دلسوخته بودم

با ياد نگاه تو چراغ سحرى را                            بر قله خورشيد برافروخته بودم

چون لاله به صحراى جنون با تب عشقت           پيراهنى از شعله به تن دوخته بودم

پروانه صفت در سفر سوختن اى شمع             از تو غزل سوختن آموخته بودم

بر باد شد از جور تو آن كوه تحمل                    كه اندر گذر حادثه اندوخته بودم

رفتى و به دنبال تو تا صبح قيامت                     بر باغ نظر ديده جان دوخته بودم

 نصرالله مردانى - كازرون

 



:: موضوعات مرتبط: تصاویر، شعر، شعر، ،
:: برچسب‌ها: امام خمینی(ره)؛غزل, نصرالله مردانی,
نويسنده : ....


دو غزل از دکتر محمد رضا روزبه .....

مـن آواره­ ی نـاکـجـــــایـی­ تــریــن ردّپــــایــم

چه بـی انتهـــایم خـدایــا، چه بی ­انتهــــایـم

مـــرا دارد از خــود تهــی می­ کنــــد ذرّه ذرّه

همان حسّ گنگی که می­ جوشد از ژرفنایم

پُــــرم از غریبـیّ و لبـــریزم از بـی ­شکیبــی

خدایـا نمی­ دانـم امشـب کی­ام، در کجــایم

من و جستجوی تو ای نبض پنهان هسـتی

کجــای زمیــن و زمــانی؟ بگـــو تـا بیــــایم

بگــو از کجـای دلــم می ­وزی، سایه­ روشـن

کـه مـن بــا غریبــانگـی­ های تـو آشنــــایـم 

کبودای زخمی که گل می­ کنی در سـکوتم

بنفشای بغضی که سر می­ کشی از صدایم

چو یک قاصـدک در پریشانی دسـت طوفان

در آشــوب بی ­ســـاحل یـادهـایت، رهـــایم

چو فانوس چشـمانم از آتش و انتظار است

بیــــا، ورنـه تا صبـح می­ پـژمـرد روشنـــــایم

هنــوز این منـم خیــره بر امتـــداد همیشه

که روزی تـو می­ آیی از آن­سوی لحظه­ هایم

******************************

 بیـــا کــه در پــس دیــوارها دلـم پوسید                  از ایـن تـوالـــی و تکـــرارها دلـم پوسید

بیـــا و پنجــره هـای همیشـه را وا کـن                     به سمت کوچه ی دیدارها، دلم پوسید

مــرا بـه آبــی پــروازهـا ببـــر یک صبــح                     که در سکـوت شب غـارها دلـم پوسید

نگاه صیقلی ات کو در این تکـدّر ســـرد                     ز بـس تـراکــــم زنگــارهـا، دلـم پوسـید

به چارگوشـه ی این عنکبوتخانه ی کور                     میــان کشمکــش تـــارهـا دلـم پـوسید

ببــار بر عطش زخـم های تشنه ی من                     کــه در عقیــــم نمکــزارهـا دلـم پوسید

مــرا ببـــــر به تماشـــای آسمــانی ها                      کــه در تلاقــــی دیــــوارهـا دلـم پوسید

 

                                                                      «دکتر محمّدرضا روزبه»

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، انواع ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, غزل, دکتر محمدرضا روزبه, شعر معاصر,
نويسنده : ....


کمی دلتنگی....................

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغ اش کردیم . . .
"سهراب سپهری"

************************

راه مقصود

خـون مـی‌خـورم چـو غـنـچـه کــه جــز بــاد         در ایــن زمـانـه مـحــرم پـیــغــام راز نیست

آواره‌گــــــرد وادی تـــــــشــــــویـــــــش را          آن قـبـله‌ای که مـی‌طـلـبـی در حـجـاز نیست

راهـی کـه سـر بـه درگـه مـقصود مـی‌نـهـد          صد عمر اگر در آن به سـر آید دراز نیست

فریدون توللی

***************

رسم " خوب " ها همین است ؛
حرف آمدنشان شادت می کند
و ماندنشان ...
با دلت چنان می کند
که هنوز نرفته ...

دلتنگشان می شوی !

 **********************

میان مرغان مهاجر آن که در انتهاست شاید ضعیف ترین باشد ...

شاید امّا ...

دل بسته ترین است ...

**************

 

 



:: موضوعات مرتبط: متن ادبی، نثر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, سهری, سهراب, فریدون توللی, دل تنگی, وابستگی,
نويسنده : ....


شعر عشق صدای پای فاصله هاست......... سهراب سپهری

دم غروب ، میان حضور خسته اشیا

 

نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.

مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
“چه آسمان تمیزی!”
و امتداد خیابان غربت او را برد.

غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
“دلم گرفته ،…
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی !
و اسب ، یادت هست ،
سپید بود
و مثل واژه پاکی ، سکوت سبز چمن وار را چرا می کرد.
و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه.
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.”

نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد :
“چه سیب های قشنگی !
حیات نشئه تنهایی است.”
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
- و نوشداری اندوه؟
- صدای خالص اکسیر می دهد این نوش.

و حال ، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
- دچار یعنی
- عاشق.
- و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی !
- و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممکن نیست ،
همیشه فاصله ای هست .
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
- غرق ابهامند
- نه ،

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: اشعار , سهراب سپهری – عشق , صدای فاصله هاست,
نويسنده : ....


ادبیات معاصر(2) حمید مصدق اشعار

خواب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
که در آن دولت خاموشيهاست
من شکوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
و ندايي که به من مي گويد :
گر چه شب تاريک است
دل قوي دار ، سحر نزديک است
****************************
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاک سحري ؟
نه
از آن پاکتري
تو بهاري ؟
نه
بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
**********************



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعرمعاصر، ،
:: برچسب‌ها: حمید مصدق, شعر, معاصر,
نويسنده : ....


ادبیات معاصر(2) حمید مصدق اشعار

در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريکي
من در اين تيره شب جان فرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشان تر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر نو، ،
:: برچسب‌ها: حمید مصدق, شعر, ادبیات معاصر,
نويسنده : ....


ادبیات معاصر(2) حمید مصدق

 

حمید مصَدِّق (زادهٔ ۹ بهمن ۱۳۱۸ شهرضا - درگذشتهٔ ۷ آذر ۱۳۷۷ تهران) شاعر و حقوقدان ایرانی بود.

زندگی نامه
حمید مصدق بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا متولد شد. چند سال بعد به‌همراه خانواده‌اش به‌اصفهان رفت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد. او در دوران دبیرستان (دبیرستان ادب) با منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی و بهرام صادقی در یک مدرسه بودند و با آنان دوستی و آشنایی داشت.


:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر نو، ،
:: برچسب‌ها: ادبیات معاصر, هدایت, صادق, زندگی نامه, آثار,
نويسنده : ....


شیشه پنجره را باران شست ...... (حمید مصدق)
وای باران باران

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما  چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر نو، ،
:: برچسب‌ها: حمید مصدق, شعر, باران, شیشه پنجره, عشق,
نويسنده : ....


شعرهای عاشقانه و جالب فروغ فرخزاد و حمید مصدق برای یکدیگر

  شعرهای عاشقانه و جالب فروغ فرخزاد و حمید مصدق برای یکدیگر

 دو شعر عاشقانه از این دو شاعر نامی که شعرهایی عاشقانه برای هم و در جواب همدیگر مینوشتند

forogh7[WwW.Kamyab.IR]

شعر زیبای حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید



:: موضوعات مرتبط: شعر، شعر نو، ،
نويسنده : ....


صفحه قبل 1 صفحه بعد