سفیر سیمرغ، وبلاگ تخصصی ادبیات فارسی

غرلی از سعدی

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی


:: موضوعات مرتبط: ایران، شعر، انواع ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: سعدی شیرازی, غزل, شعرفارسی, عشق, بی وفایی, عاشقی,
نويسنده : ....


یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است

 

 

یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است
این خبردرکوچه های شهر ما پیچیده است
… … … …
دوره گردی در خیابانها محبت می فروخت
گوئیا او هم بساط خویش را برچیده است
… … … …
عاشقی می گفت روزی روزگاران قدیم
عشق را از غنچه های کوچه باغی چیده است
… … … …
عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد
عابری این تابلو را دورمیدان دیده است
… … … …
یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است
چشمکش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است
… … … …
می روم از شهر این دل سنگهای کور دل
یک نفر بر ریش ما دلریشها خندیده است

نوشته شده توسط: مصطفی سرداری

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، انواع ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
نويسنده : ....


حکایتی از گلستان

 

 

پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد بیچاره درآن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.

وقت ضرورت چو نماند گریز              دست بگیرد سر شمشیر تیز
اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ              کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ

ملک پرسید چه می‌گوید یکی از وزرای نیک محضر گفت ای خداوند همی‌گوید وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ملک روی ازین سخن در هم آمد و گفت آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی و خردمندان گفته‌اند دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز

هر که شاه آن کند که او گوید     حیف باشد که جز نکو گوید

بر طاق ایوان فریدون نبشته بود

جهان ای برادر نماند به کس               دل اندر جهان آفرین بند و بس
         مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت               که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
  چو آهنگ رفتن کند جان پاک                چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

برگرفته از کلیات سعدی

 



:: موضوعات مرتبط: متن ادبی، شعر، نثر، انواع ادبی، ،
:: برچسب‌ها: حکایت،سعدی،نکوهش دنیا پرستی,
نويسنده : ....


بازتاب بخشش

 

bakhsehe[WwW.Kamyab.IR]

در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود که کاسه‌ی گدایی‌اش را جلوی عابران می‌گرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب می‌کرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوه‌ی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که می‌رسید هدیه‌ای می‌داد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود، در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده… ببین امپراتور چه بذل و بخشش‌ها که نمی‌کند و چه هدیه‌ها که نمی‌دهد…» آنگاه شادمانه به رقص و پایکوبی پرداخت.

هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از سر برگرفت و تعظیمی کرد و منتظر ماند تا هدیه‌ی گرانبهای امپراتور را دریافت دارد.
ولی سلطان کریم و بخشنده به‌جای اینکه چیزی بدهد رو کرد به «وو» و از او هدیه‌ای خواست.

گدای پریشان احوال به‌شدت منقلب و افسرده گشت. با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد و چند دانه خرده برنج درآورد و تقدیم امپراتور کرد. او آن‌ها را گرفت و به راه خود ادامه داد.
«وو» تمام آن روز می‌جوشید و می‌خروشید و غرولند و شکوه و شکایت می‌کرد و به امپراتور ناله و نفرین می‌فرستاد و به هرکس می‌رسید ماجرای آن روز را تعریف می‌کرد و بودا را به یاری می‌خواست و از او می‌طلبید که دادش را بستاند. چند نفری می‌ایستادند و به سخنانش گوش می‌دادند و چند برنجی می‌ریختند و پی کار خود می‌رفتند.
شب هنگام که «وو» به کلبه‌ی محقرانه‌اش رسید و محتویات کلاهش را خالی کرد
علاوه بر برنج، دو قطعه طلا به اندازه‌ی همان برنجی که به امپراتور داده بود، در آن یافت.

kamyab.ir



:: موضوعات مرتبط: داستان، داستان کوتاه، نثر،داستان، انواع ادبی، ،
نويسنده : ....


ریسمان ذهنی
 
 
شيوانا به همراه تعداد زيادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسيدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شيوانا افتاد، شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر يک از اعضاى گروه اسم حيوانى را درست کردند و با صداى بلند اين اسامى ناشايست را تکرار کردند. شيوانا سکوت کرد و هيچ نگفت.

وقتى شبانگاه، گروه به آنسوى کوهستان رسيدند و در معبد شروع به استراحت نمودند. شيوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد و از آنها خواست تا اثرگذارترين خاطره اين سفر يک روزه را براى جمع بازگو کنند. تقريبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبحگاهى جوانان کنار جاده را به شکلى بازگو کردند و در پايان خاطره از اين عده به صورت جوانان خام و ساده لوح ياد کردند.

شيوانا تبسمى کرد و گفت: شما همگى متفق القول خاطره اين جوانان را از صبح با خود حمل کرديد و در تمام مسير با اين انديشه کلنجار رفتيد که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه نداديد!؟
شما همگى از اين جوانان با صفت ساده لوح و خام ياد کرديد اما از اين نکته کليدى غافل بوديد که همين افراد ساده لوح و بى‌ارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتى همين الآن هم بخش اعظم فکر و خيال شما را اشغال کردند.

اگر حيوانى که وسايل ما را حمل مى‌کرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسير را با ما همراهى کرد، آن جوانان با يک ريسمان نامريى که خود شما سازنده آن بوديد اين کار را کردند!!!
در تمام طول مسير بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کرديد و آن صحنه‌ها را براى خود بارها در ذهن خويش تکرار کرديد.

شما با ريسمان نامريى که ديده نمى‌شود ولى وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازى خورده‌ايد. و آنقدر اسير اين بازى بوده‌ايد که هدف اصلى از اين سفر معرفتى را از ياد برده‌ايد. من به جرات مى‌توانم بگويم که آن جوانان از شما قوى‌تر بوده‌اند! چرا که با يک ادا و اطوار ساده همه شما را تحت کنترل خود قرار داده‌اند و مادامى که شما خاطره صبح را در ذهن خود يدک بکشيد هرگز نمى‌توانيد ادعاى آزادى و استقلال فکرى داشته باشيد و در نتيجه خود را شايسته نور معرفت بدانيد.

ياد بگيريد که در زندگى همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنيد و در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بينديشيد. اگر غير از اين عمل کنيد، به مرور زمان حجم خاطراتى که با خود يدک مي‌کشيد آنقدر زياد مي‌شود که ديگر حتى فرصت يک لحظه تماشاى دنيا را نيز از دست خواهيد داد.
برگرفته از سایت گوناگون.

 


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، نثر،داستان، انواع ادبی، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه, موفقیت, ,
نويسنده : ....


شعر زندگي چيست؟؟



شعر«زندگی یعنی چه؟» از سهراب سپهری

  شب آرامی بود
 می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
 زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
                                 سهراب سپهری

منبع:hsaffar.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: شعر، انواع ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهري,
نويسنده : ....


دو غزل از دکتر محمد رضا روزبه .....

مـن آواره­ ی نـاکـجـــــایـی­ تــریــن ردّپــــایــم

چه بـی انتهـــایم خـدایــا، چه بی ­انتهــــایـم

مـــرا دارد از خــود تهــی می­ کنــــد ذرّه ذرّه

همان حسّ گنگی که می­ جوشد از ژرفنایم

پُــــرم از غریبـیّ و لبـــریزم از بـی ­شکیبــی

خدایـا نمی­ دانـم امشـب کی­ام، در کجــایم

من و جستجوی تو ای نبض پنهان هسـتی

کجــای زمیــن و زمــانی؟ بگـــو تـا بیــــایم

بگــو از کجـای دلــم می ­وزی، سایه­ روشـن

کـه مـن بــا غریبــانگـی­ های تـو آشنــــایـم 

کبودای زخمی که گل می­ کنی در سـکوتم

بنفشای بغضی که سر می­ کشی از صدایم

چو یک قاصـدک در پریشانی دسـت طوفان

در آشــوب بی ­ســـاحل یـادهـایت، رهـــایم

چو فانوس چشـمانم از آتش و انتظار است

بیــــا، ورنـه تا صبـح می­ پـژمـرد روشنـــــایم

هنــوز این منـم خیــره بر امتـــداد همیشه

که روزی تـو می­ آیی از آن­سوی لحظه­ هایم

******************************

 بیـــا کــه در پــس دیــوارها دلـم پوسید                  از ایـن تـوالـــی و تکـــرارها دلـم پوسید

بیـــا و پنجــره هـای همیشـه را وا کـن                     به سمت کوچه ی دیدارها، دلم پوسید

مــرا بـه آبــی پــروازهـا ببـــر یک صبــح                     که در سکـوت شب غـارها دلـم پوسید

نگاه صیقلی ات کو در این تکـدّر ســـرد                     ز بـس تـراکــــم زنگــارهـا، دلـم پوسـید

به چارگوشـه ی این عنکبوتخانه ی کور                     میــان کشمکــش تـــارهـا دلـم پـوسید

ببــار بر عطش زخـم های تشنه ی من                     کــه در عقیــــم نمکــزارهـا دلـم پوسید

مــرا ببـــــر به تماشـــای آسمــانی ها                      کــه در تلاقــــی دیــــوارهـا دلـم پوسید

 

                                                                      «دکتر محمّدرضا روزبه»

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، انواع ادبی، شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسب‌ها: شعر, غزل, دکتر محمدرضا روزبه, شعر معاصر,
نويسنده : ....


غزلی از خاقانی

ای سودای تو خون جگرها               بر شده در سر سودای تو سرها

در گلشن به شاخ شجر من                    گلها نشکفند    و برآمد  نه ثمرها

ای در سر عشاق ز شور تو شغب‌ها                وی در زهاد ز سوز تو اثرها

آلوده به خونابهٔ هجر تو روان‌ها                       پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها

وی مهرهٔ مرا زخم زمانه                         در ششدر تو فرو بسته گذرها

کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم                 بسیار عاشق ازین گونه خطرها

از که خبر ز عشقت             ز بیخبری او به رفت خبرها

 



:: موضوعات مرتبط: شعر، انواع ادبی، ادبیات کودک ، ،
:: برچسب‌ها: شعر, خاقانی, ادیات,
نويسنده : ....


وﻳﺲ و راﻣﻴﻦ

وﻳﺲوراﻣﻴﻦﻓﺨﺮاﻟﺪﻳﻦاﺳﻌﺪ ﮔﺮﮔﺎﻧﻲ، ازﻧﺨﺴﺘﻴﻦداﺳﺘﺎﻧ ﻬﺎيﻋﺎﺷﻘﺎﻧﺔ ادب ﻓﺎرﺳﻲدر
ﻗﺎﻟﺐ ﻣﺜﻨﻮي اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎر ﺳﺎده و روان و دورازﭘﻴﭽﻴﺪﮔﻴ ﻬﺎي زﺑﺎﻧﻲاﺳﺖ واﺛﺮﭘـﺬﻳﺮﻳﺶ
اززﺑﺎن ﻋﺮﺑﻲ،اﻧﺪك اﺳﺖ.

ازﺑﺨﺸـ ﻬﺎيﺑﺮﺟﺴـﺘﻪ و درﺧﺸـﻨﺪه اﻳـﻦﻣﻨﻈﻮﻣـﺔ ی ﻋﺎﺷـﻘﺎﻧﻪ،
ﻧﺎﻣﻪﻫﺎﻳﻲاﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻫﺮ ﺧﻮاﻧﻨﺪه ﺑﺎ ذوق را ﺟﻠـﺐ ﻣﻴﻜﻨـﺪ.

ﻇـﺎﻫﺮاً ﻓﺨﺮاﻟـﺪﻳﻦاﺳـﻌﺪ ﮔﺮﮔﺎﻧﻲ، ﻧﺨﺴﺘﻴﻦﻛﺴﻲﺑﻮدهﻛﻪ ﻧﺎﻣﻪﻧﮕﺎري را وارد ﻋﺮﺻﺔی ﺷﻌﺮ ﻓﺎرﺳـﻲﻛـﺮده اﺳـﺖ. آﻳـﺎ
ﻣﻴﺘﻮان آنرا ﻧﺎﻣﻪﺳﺮاﻳﻲﻧﺎﻣﻴﺪ؟ دهﻧﺎﻣه ی وﻳﺲ و راﻣﻴﻦﻧﻴﺰ، ﻧﺎﻣﻪﻫﺎﻳﻲاﺳﺖ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻛﻪ وﻳﺲ
آنرا ﺑﺎ ﺳﻮزوﮔﺪازﺑﺮاي راﻣﻴﻦﻧﻮﺷﺘﻪ اﺳﺖ و درآنﻧﺎﻣﻪﻫﺎ،راﻣـﻴﻦرا ﺑـﻪ ﺧـﻮد ﺧﻮاﻧـﺪه
اﺳﺖ.
ﺳﺒﻚﺷﻨﺎﺳﻲدهﻧﺎﻣﺔ وﻳﺲوراﻣﻴﻦﻓﺨﺮاﻟﺪﻳﻦاﺳﻌﺪ ﮔﺮﮔﺎﻧﻲ
(183– 200ص)
1 اﺳﻤﺎﻋﻴﻞﺗﺎجﺑﺨﺶ(ﻧﻮﻳﺴﻨﺪهﻣﺴﺌﻮل)
، ﻫﻴﻮا ﺣﺴﻦﭘﻮر



:: موضوعات مرتبط: نثر، انواع ادبی، ،
:: برچسب‌ها: ﻓﺨﺮاﻟﺪﻳﻦاﺳﻌﺪ ﮔﺮﮔﺎﻧﻲ, وﻳﺲوراﻣﻴﻦ, دهﻧﺎﻣﻪ, ﺳﺒﻚﺷﻨﺎﺳﻲ, ,
نويسنده : ....


صفحه قبل 1 صفحه بعد