ابلیس در کسوت حکمت و عرفان

سفیر سیمرغ، وبلاگ تخصصی ادبیات فارسی

ابلیس در کسوت حکمت و عرفان

 

 

برگرفته ازوبلاگ "سبوی تشنه"

 

.از مرور بدین داستان شخص بی‏اختیار بیاد نوشته‏های پراکنده و مظنون الاصالهء متی و لوقا و مرقس و یوحنّا1میافتد که چون بدست یونانیان و رومیان افتاد،با اندیشهء آریائی خود بنای با عظمت مذهب کاتولیک را برپا ساختند.در این قصّه نیز اندیشهء متحرک و توانای مولوی به تکاپو افتاده و معانی ارزنده‏ای بیرون ریخته و چون امام احمد غزّالی،از ابلیس موحّدی درست کرده است که بمقام ربوبیّت عشق‏ میوزد،چون صوفیان مجذوب،جز ذات حق چیزی در جهان هستی نمی‏بیند و با کمال صداقت و صراحت می‏گوید:

گفت ما اول فرشته بوده‏ایم‏ راه طاعت را بجان پیموده‏ایم‏ پیشهء اوّل کجا از دل رود مهر اوّل کی ز دل زائل شود ما هم از مستان این می بوده‏ایم‏ عاشقان درگه وی بوده‏ایم‏ ناف ما بر مُهر او ببریده‏اند عشق او در جان ما کاریده‏اند روز نیکو دیده‏ایم از روزگار آب رحمت خورده‏ایم از جویبار نی که ما را دست فضلش کاشته است؟ از عدم،ما را نه او برداشته است؟ ای بسا کز وی نوازش دیده‏ایم‏ در گلستان رضا گردیده‏ایم‏ بر سر ما دست رحمت مینهاد چشمهای لطف بر ما میگشاد در گه طفلی که بودم شیرجو گاهوارم را که جنبانید؟او

مولوی بدین حد بسنده نمی‏کند.صورتی از ذات حق ترسیم می‏کند که سراسر لطف و رحمت است.خوبی و زیبائی لازمهء ذات اوست.خشم و قهر،عارضی و زود گذر است،چه از خیر محض جز خیر صادر نمیشود.ابلیس چون عارفی روشن از نور امید،ساحت باریتعالی را منزّه از بدی بیان می‏کند:

گر عتابی کرد دریای کرم‏ بسته کی گردند درهای کرم‏ اصل نقدش لطف و داد و بخشش است‏ قهر بر وی چون غباری از غش است‏ از برای لطف،عالم را بساخت‏ ذرّه‏ها را آفتاب او نواخت

(1)-مقصود تدوین‏کننده انجیل‏های چهارگانه است.

یغما » شماره 304 (صفحه 575)

می‏دهد جان را فراقش گوشمال‏ تا بداند قدر ایّام وصال

مولوی سیمای تازه و روشنی از شیطان ترسیم می‏کند،سیمائی که ابدا شباهت‏ به قیافهء زشت اهریمنی که روایات و عقاید رایج ترسیم کرده‏اند ندارد.ابلیس خدای‏ را می‏ستاید،او را خیر محض میگوید.خشم و قهر از فیّاض مطلق امریست زودگذر:

چند روزی گر ز پیشم رانده است‏ چشم من در روی خوبش مانده است‏ از چنان روئی چنین قهر ای عجب‏ هرکسی مشغول گشته در سبب‏ من سبب را ننگرم کان حادث است‏ ز آنکه حادث حادثی را باعث است‏ لطف سابق را نظاره میکنم‏ هرچه آن حادث دو پاره میکنم

نکتهء قابل توجه اینکه نصّ صریح قرآن را که می‏فرماید:
«ما خلقت الجّن‏ و الانس الا لیعبدون»

نادیده گرفته و بسبک حکیمان و عارفان،آفرینش را فیض‏ حتمی ذات فیاض باریتعالی و لازمهء وجود او گفته است،یعنی علت غائی آفرینش را برتر از عبادت بندگان دانسته و این امر را به حضرت رسول نسبت داده است.از زبان ابلیس:

گفت پیغمبر که حق فرموده است‏ قصد من از خلق،احسان بوده است‏ آفریدم تا ز من سودی کنند تا ز شهدم دست آلودی کنند نی برای این‏که من سودی کنم‏ وز برهنه من قبائی برکنم

آنگاه علّت تخلف از امر الهی را توجیه دیگری میکند.در قرآن علّت‏ امتناع ابلیس از سجده کردن به آدم کبر و نخوت اوست
«ابی و استکبر»،«خلقتنی‏ من نار و خلقته من طین»

.ابلیس می‏گوید:«اگر بگویند من از حسد سجده نکردم‏ به واقع نزدیک‏تر است و در این صورت نباید فراموش کنند که حسد از عشق‏ برمی‏خیزد:

ترک سجده از حسد گیرم که بود آن حسد از عشق خیزد نی جحود هر حسد از دوستی خیزد چنین‏ تا شود با دوست غیری همنشین

امام احمد غزّالی نیز سجده نکردن ابلیس را دلیل یکتاپرستی او می‏گوید.
یغما » شماره 304 (صفحه 576)


در مثنوی ابلیس به دلیل دیگری دست می‏زند که در مشرب عرفا مقبول و کمتر خدشه‏پذیر است و آن از کار افتادن ارادهء شخص است در مقابل تقدیر الهی:

چونکه بر لطفش جزاین بازی نبود گفت«بازی کن»چه دانم در فزود؟ آن یکی بازی که بد در باختم‏ خویشتن را در بلا انداختم

ولی مثل اینکه از این پیشامد هم چندان ناخشنود و پشیمان نیست زیرا ارادهء نهانی ایزد را بکار بسته است:

در بلا هم می‏چشم لذّات او مات اویم مات اویم مات او چون رهاند خویشتن را ای سره‏ هیچکس در شش جهت زین شش دره‏ جزو شش از کلّ شش چون وارهد؟ خاصه که بیچون مر او را کژ نهد

چنانکه اشاره شد داستان بخودی خود توجّه‏انگیز نیست،حتی نتیجهء آن‏ نیز چنگی بدل نمیزند.چه در خاتمهء امر ابلیس اعتراف میکند«که اگر من بیدارت‏ نمیکردم و هنگامی به مسجد میرسیدی که آفتاب سر زده بود،نوعی تأسف و تأثر و ندامت بر جانت مستولی میشد که همان حسرت و تأثر در نزد خداوند با ارزش‏ تر از نماز بود.پس برای اینکه بیشتر مورد عنایت و لطف حق نشوی ترا به نماز بامدادی برانگیختم.»

اگر سخن از زاهدی چون عمّار یاسر یا ابوذر در میان بود باز این مطلب قابل‏ قبول بود،ولی معاویهء ریاست‏طلب که مبادی فاضلهء اسلامی را برای رسیدن به مقام‏ زیر پا می‏گذارد و خلافت مسلمین را با نیرنگ و با زور و زر در خاندان خود ارثی‏ میکند،این مطالب بشوخی و خوش‏باوری نزدیکتر است و از مولوی بعید است که‏ معاویة بن ابی سفیان را چنین زاهد و با خدا و متقی پندارد.

حقیقت قضیه این است که این داستان برای مطالب دیگری گفته شده و مولوی‏ افکار خود را در طیّ آن پرورانده است.از آنچه گفته آمد تا درجه‏ای این فرض‏ معقول و موجّه می‏شود.ولی مولوی بدان اکتفا نکرده مطالب دیگری را مطرح‏ می‏کند که قابل تأمل و دقت است.

یغما » شماره 304 (صفحه 577)


پس از آنکه معاویه در مقام احتجاج،مفاسد و شروری را که از وجود ابلیس‏ حادث شده است شرح می‏دهد و حتی عناد ابو جهل و خصومت ابو لهب را با پیغمبر بگردن وی می‏نهد،باز ابلیس به سخن آمده و معانی بسیار دقیقی را به میان میآورد که:من آلت فعلم،شرّ و بدی در نهاد خود مردم مضمر است و من نمی‏توانم حقایق‏ اشیاء را قلب کنم:

گفت ابلیسش گشا این عقد را من محکّم قلب را و نقد را قلب را من کی سیه رو کرده‏ام‏ صیر فی‏ام قیمت او کرده‏ام‏ باغبانم شاخ تر می‏پرورم‏ شاخهای خشک را هم می‏برم‏ سگ چو از آهو بزاید کودکی‏ در سگی و آهوئی دارد شکی‏ تو گیاه و استخوان پیشش بریز تا کدامین سو کند او گام نیز

قهر و لطفی جفت شد با همدگر زاد از این هر دو جهان خیر و شرّ

مولوی بر یکی از معمّاهای فکر بشری انگشت می‏نهد:خیر و شرّ در جهان‏ هستی بطور مطلق وجود ندارد ولی در حوزهء زندگانی آدمیان خیر و شر دیده می‏شود. خیر و شرّی نسبی و اعتباری،نهایت چون آدمی قضایا را از زاویهء زندگانی خود مینگرد ناچار می‏پندارد که خیر و شری بطور مطلق در عالم واقع وجود دارد.پس‏ ناچار میشود دو موجودی فرض کند که از یکی خیر و از دیگر شر بوجود میآید. اما در دیانت‏های توحیدی که خالق کائنات یکتا و بدون شریک است ناچار سپر بلائی ضرورت دارد تا شرّ و بدی را اثر وجود او دانند و آن ابلیس است.اما ابلیس‏ در مثنوی بسخن آمده و از خویشتن دفاع می‏کند:

نیک را چون بد کنم،یزدان نیم‏ داعیم من،خالق ایشان نیم‏ زشت را و خوب را آئینه‏ام‏ خوب را من زشت سازم؟ربّ نه‏ام‏ آینه انداخت هندو،درد را کاین سیه‏رو مینماید مرد را گفت آیینه گنه از من نبود جرم او را نه،که روی من ز دود

یغما » شماره 304 (صفحه 578)

او مرا غمّاز کرد و راست‏گو تا بگویم زشت کو و خوب کو

اگر شیطان فاعل و خالق بدی نیست پس این همه شرور و مفاسد از چه حادث‏ میشود؟گوئی مولوی برای بیان این معنی این بحث را بمیان کشیده و از آوردن‏ انوأع تمثیل و تعبیر فروگذار نکرده است.مصدر شر و بدی خود آدمی است، شهوات نفسی او را بارتکاب انواع ناشایستگی‏ها میکشاند و برای تزکیه و تبرئهء خویش آنرا به ابلیس نسبت میدهد ولی ابلیس صریحا میگوید:

تو ز من با حق چه نالی ای علیم‏ رو بنال از شرّ آن نفس لئیم‏ تو خوری حلوا،ترا دمّل شود تب بگیرد طبع تو مختل شود بی‏گنه لعنت کنی ابلیس را چون نبینی از خود آن تلبیس را نیست از ابلیس،از تست ای غوی‏ که چو رو به سوی دنبه میروی‏ چونکه در سبزه ببینی دنبه را دام باشد این ندانی روبها ز آن ندانی کت ز دانش دور کرد میل دنبه چشم عقلت کور کرد تو گنه بر من منه کژ مژ مبین‏ من ز بد بیزارم و از حرص و کین‏ من بدی کردم پشیمانم هنوز انتظارم تا شبم آید بروز متّهم گشتم میان خلق من‏ فعل خود بر من نهد هر مرد و زن

خلاصه در این داستان مولوی ذات باریتعالی را مصدر خیر و خوبی گفته و آن‏ خطوط قهر و غضب و جبّاری که در ذهن اقوام سامی نقش بسته است از سیمای او زدوده است،ابلیس را از اغوا و گناه‏انگیزی تبرئه کرده،شر و فساد را مولود شهوات‏ نفس انسانی دانسته و بدینطریق هم انسان را فاعل مختار و مسئول اعمال خویش معرفی‏ کرده و هم از معمای پیدا کردن خالق شر و بدی فارغ گشته است.

مجله یغما » دی 1352 - شماره 304 (از صفحه 573 تا 578)

نویسنده : دشتی، علی




:: موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل، نثر، ،
:: برچسب‌ها: ابلیس, در کسوت , حکمت , عرفان, مجله یغما,
نويسنده : ....